دارم روایتی کهن از خسته خاطریشوریده شاعریکاندر جدالها که گاه در افتد میان خلقتا شعله های فتنه نخیزدتا خون بی حساب نریزدتجویز می کنند به امید عافیتذبح کبوتریاینکمن آن کبوترمای تیغ تشنگانخونم حلالتان که بریزد و بس شودکشتار بی امان